از زبان آنا 👈وااای چقدر از دست این عملیات های یخی خسته شدم خیلی داغون شدم ولی اینکه السا ناراحت باشه بیشتر اذیتم میکنه در گیر همون نامه ای هست که توی کشتی پیدا کردیم .السا فکر میکنه توی اون نامه یه زندگی پنهان شده دلم میخواد برم آتاهاله دیدنش اما اگر من برم کی از قصر و آرندل مراقبت کنه ؟

کریستوف گفت من میمونم و از پادشاهی مراقبت میکنم از کریستوف تشکر کردم و به اولاف نگاه کردم دیدم ناراحته ازش پرسیدم : اولاف تو هم اگر بخوای میتونی بیای اولاف گفت دوست دارم بیام اما السا فقط ارندل رو یخ کرده تا من زنده بمونم آنا گفت 😄مشکلت همین بود مگه السا واست ابر یخی شخصی نزاشته بالای سرت رو نگاه کن اولاف خیلی خوشحال شد گفت کی بریم گفتم فردا . اولاف گفت باشه خیلی هیجان دارم .

والاف گفت نمیشه الان بریم گفتم من گرسنمه وسایلم رو هم جمع نکردم فردا میریم اولاف قبول کرد و همگی به طرف آشپز خانه رفتیم آشپز نبود از مریلا خدمت کار پرسیدم مریلا تو آشپز رو ندیدی خیلی گرسنمه گفت سرورم....... حرفش رو قطع کردم و گفتم من فقط آنا هستم گفت من غذا رو درست کردم سر آشپز حدودا سه ساعتی میشه که رفته آنا پرسید کجا رفته مریلا گفت نمیدونم خانم ببخشید آنا خانم . آنا خندید . فردا صبح من و اولاف به راه افتادیم اما وسط راه گرفتار یه طوفان شدید شدیم من و اولاف به سختی به یه مغازه رسیدیم یه پسره بود رو هوا بود و انگار مثل السا میتونست همه چیز رو یخ کنه ازش کمک خواستم و گفت اسم من سردین هست و بله وقتی تاج روی سرم رو دید زانو زد و گفت سرورم با کمال احترام بله به شما کمک میکنم و باعث افتخار هست . سردین گفت سرورم . گفتم من فقط آنا هستم . گفت از آشنایی باهاتون خوشحال شدم اولاف گفت اونجا رو نگاه کنید آنا و سردین هنگ کردن ...

آنا گفت چی اسفن تو اینجا چیکار میکنی یه یادداشت پیش اسفن بود یادداشت رو برداشتم دیدم از ارندل هست نامه رو باز کردم دیدم نوشته : آنا اگر این نامه رو داری میخونی پس اونجا چیزی نشده اما قصر هر روز افراد کمتری داره از سرآشپز تا محافظ ها همه دارن یکی یکی بدون نشونه ای میرن من میدونم سرت با پیدا کردن السا پر هست اما مراقب خودت باش و زود برگرد امضا: کریستوف .

آنا گفت چرا آخه هر بلایی توی دنیا هست سر ما میاد سردین گفت ببخشید سرورم اما پشت سرتون رو نگاه کنید آنا دید غول السا و یه عالمه بچه غول پشت سرش هستند و دارن غرش میکنند آنا به اولاف گفت میشه ترجمه کنی اولاف ؟ 🙋گفت بله که میتونم بعد گفت خب غول داداشم داره میگه که .

آنا گفت بقیه اش اولاف گفت اونا دارن میگن که به طرز عجیبی قلعه ای که السا واسه اونا ساخته بود نابود شد آنا گفت چی چرا قبلا هم اینجوری شده بود پس السا وای نه السا سردین گفت نگران نباشید در عرض یک دقیقه یه قصر بزرگ با یخ میسازم آنا گفت ممنونم اما فکر کنم غول های برفی هم با ما بیان بهتره و اینکه این رو به همه میگم من فقط آنا هستم . سردین گفت باشه ولی برای شب یه قصر کوچیک میسازم آنا گفت بسیار خب باشه اولاف یه گل پیدا کرد به من نشون داد گفتم قشنگه اون گل رو به من داد گفتم عالیه اولاف سردین گفت معمولا اینجا گل پیدا نمیشه نمیدونم اون یکی از کجا اومده آنا گفت من مثل این ندیدم .خوابیدیم صبح که شد باور نکردنی بود یک عالمه گل در اومده بود خیلی جالب زیبایی و رویایی بودند شبیه اونا تو ارندل نبود قیافه آنا :😮 قیافه اولاف: 😃قیافه سردین:😐 

خب راه افتادیم هر چی به السا نزدیک میشدیم هوا گرم تر میشد رسیدیم به هانی مره گفت اومدی آنا گفت چی من ؟ هنگ کردم .

 


 

این داستان خیلی جالبه . نظر بدین